به گزارش خبرگزاری تسنیم، فاطمه جوشی از بانوان فعال و جهادی اهل آبادان است که در هنگام شروع جنگ تحمیلی در کنار دیگر زنان فعال در پشتیبانی جنگ، به‌صورت داوطلبانه در بیمارستان امام خمینی آبادان به پرستاری از مجروحان رزمنده پرداخته است.

به مناسبت سالروز میلاد حضرت زینب (س)، بزرگ پرستار دشت کربلا که نام‌گذاری این روز نیز برگرفته از رشادت‌ها و امدادگری‌های این بانوی بزرگ اسلام است، گوشه‌هایی از مددجویی‌ها و خدمت‌رسانی آنان به رزمندگان مجروح به روایت وی منتشر می‌شود:

عین خواهرها از مجروح‌ها مراقبت می‌کردیم. واقعاً احساس می‌کردیم بچه‌های مجروح از اعضای خانواده خودمان‌اند. اگر جوان بود، فکر می‌کردیم برادر ماست، اگر پیر بود فکر می‌کردیم پدر خودمان است.

بعضی وقت‌ها که می‌رفتیم بالای سر مجروحین، خودشان می‌نشستند و برایمان تعریف می‌کردند. می‌گفتند: شما دور از خونواده اید، خدا اجرتون بده. چطوری موندین اینجا؟ چرا موندین تو این موقعیت؟

ما هم با آن‌ها هم‌کلام می‌شدیم. بچه‌ها طوری برخورد می‌کردند که به مریض آرامش بدهند. همین جمشید رئیسی که این‌قدر التماس می‌کرد که آب بخورد، بهش می‌گفتیم: نه برادر رئیسی، برات خوب نیست. انشا الله خوب می شی آن قدر آب می‌خوری. حالا تحمل‌کن، این‌قدر تحمل کردی. حالا یاد امام حسین (ع) بیفت که توی اون صحرای کربلا چه زجری می‌کشید از نبودن حتی یک قطره آب.

خب این حرف‌ها تأثیر هم رویشان داشت؛ چون بیشتر رزمنده‌ها خودشان چنین روحیاتی داشتند، ولی بالاخره آدمیزاد است، گاهی اوقات طاقت و توان آدم به نقطه‌جوش خودش می‌رسد. این‌کارهای ما، آرامش می‌کرد. چندساعتی با این چیزها دلش را خوش می‌کرد، ولی تشنگی که غلبه می‌کرد دوباره می‌گفت: یه ذره آب بهم بدین. ما هم دوباره همان حرف‌ها را بهش می‌زدیم.

رفتار بچه‌ها با مجروح‌ها همیشه بامحبت و مهربانی بود. یادم نمی‌آید نه من و نه هیچ‌کدام از بچه‌ها عصبانی شده باشیم. همه رزمنده‌ها دعایمان می‌کردند و می‌گفتند: خواهرا! خدا خیرتون بده، خدا ان‌شاءالله بهتون سلامتی بده، دستتون درد نکنه.

بچه‌های ما واقعاً مایه می‌گذاشتند. حسابش را بکنید، گاهی اوقات 24 ساعت یا 48 ساعت نمی‌خوابیدیم، ولی این‌طور نبود که روی اخلاق و رفتار امدادگری‌مان تأثیر بگذارد و عصبانی شویم. ما مانده بودیم تا آن‌ها را مداوا کنیم و کمک‌حالشان باشیم. اگر قرار بود با یک برخورد بد همه این‌ها از بین برود، دیگر تأثیری نداشت.

بعضی از پرستارهایمان هم رفتارشان با مریض‌ها خوب بود و با آن‌ها مهربان بودند. هرچه می‌خواستند و البته پزشک اجازه می‌داد، در اختیارشان می‌گذاشتند. من از نوع برخورد مجروح‌ها می‌فهمیدم که چقدر خواهرها تأثیرگذار بوده‌اند.

خودشان ما را محرم خودشان می‌دانستند. مثلاً روزی که خواهری در بخش نبود، مجروح‌ها سراغش را می‌گرفتند و می‌گفتند: خواهر جوشی! خانم فلانی امروز نیومده توی بخش؟ برای چی نیومده؟ می‌گفتم: خب، شیفت کاریش نیست. می‌پرسیدند: شیفت کاریش کیه؟ مدام سراغ می‌گرفتند. می‌دانستند چه کسی در آن بخش است.

مشخص بود که حضور خواهرها واقعاً روی مریض‌ها اثر داشته. بچه‌ها دعا و آیت‌الکرسی می‌خواندند. این‌ها خیلی اثر داشت. بچه‌ها اگر هم کاری از دستشان برنمی‌آمد، با زبان به مجروح‌ها آرامش می‌دادند. مثلاً مریض می‌گفت: حالم بده. بچه‌ها می‌گفتند: اشکال نداره، ان‌شاءالله خوب می شی.

گاهی اوقات ما پرستار مخصوص یک مریض که می‌شدیم باید 24 ساعت پای تختش می‌نشستیم؛ یعنی حق بلند شدن و تعویض شیفت را نداشتیم. اگر یک مریض بدحال بود، باید تمام مدت بالای سرش می‌ماندیم. فرقی نمی‌کرد که بیمارستان شلوغ باشد یا خلوت؛ اگر مریض بدحال بود، باید این کار را می‌کردیم.

پرستار ویژه

من خودم دو بار پرستار مخصوص بودم. یک‌بار پرستار مخصوص آقای فیروزی، پدر یکی از بچه‌های آبادان، بودم. غلامرضا فیروزی از بچه‌های آبادان بود که تمام مدت جنگ در جبهه بود و الان هم مسئول نیروی انسانی پالایشگاه آبادان است.

پدر آقای فیروزی که مجروح شد، خود غلامرضا فیروزی در عملیات ذوالفقاری بود. وقتی‌که شنید پدرش مجروح شده و حالش خیلی وخیم است، آمد بیمارستان. دکترها بهش گفتند: حتماً باید یه نفر همراه مریض باشه. ولی غلامرضا فیروزی نمی‌توانست بماند؛ به همین خاطر من بهش گفتم: شما برو به عملیات برس، من هم کار پرستارو انجام می دم، هم کار همراه بیمارو. با حرف من خیالش راحت شد و رفت، ولی هرروز سر می‌زد.

آقای فیروزی پیرمرد بود. پایش قطع‌شده بود و خون‌ریزی خیلی شدیدی داشت، عفونت هم کرده بود و باید ساکشن می‌کردیم. علائم حیاتی‌اش خیلی پایین بود. وضعیتش خیلی خطرناک بود و احتمال شهید شدنش وجود داشت. هرلحظه امکان داشت که به کما برود. به خاطر کهولت سن حالش خیلی بد بود. نمی‌توانست غذا بخورد. من پرستار مخصوصش بودم و مرتب فشار و نبض و تب و خون‌ریزی‌اش را چک می‌کردم.

او می‌خوابید، ولی من خوابم نمی‌برد. مدام بالای سرش بودم. پیرمرد باصفایی بود. وقتی‌که علائمش به حالت طبیعی برگشت، به من گفت: دخترم من هر موقع چشم‌باز می‌کردم، تو بیدار بودی. من خوابم می‌برد، چرا تو نخوابیدی؟ گفتم: اشکال نداره، شما مریضی باید بخوابی، ولی من پرستارم؛ وظیفه من بود که نخوابم، باید از شما پرستاری می‌کردم. یادم است سه شبانه‌روز پلک‌هایم را به هم نزدم؛ پسرش هم شاهد است.

در طول آن سه روز، فقط یک روز جایم را برای چند ساعت با خواهر خانی یا یک نفر دیگر عوض کردم. وقتی‌که حالش خوب شد و به حالت طبیعی برگشت، منتقل شد به بخش 9 و بعد هم رفت به بخش 17. به بخش که منتقل شد، کار من هم تمام شد.

معجزه دعا

یکی از کارهایی که ما برای مجروح‌های بدحال می‌کردیم این بود که بالای سرشان دعا و آیت‌الکرسی می‌خواندیم. برای همه مریض‌ها می‌خواندیم، ولی اگر یک مریض خاص بود و بی‌قراری و بی‌تابی داشت و کم‌طاقت بود، سعی می‌کردیم بیشتر برایش بخوانیم؛ البته آن‌قدرها هم فرصت نبود که بخواهیم برای همه مریض‌ها بخوانیم.

با مجروح‌ها خیلی ارتباط داشتیم. بعضی از مجروح‌ها وقتی‌که خوب می‌شدند و می‌رفتند، یا نامه می‌نوشتند به آدرس بیمارستان یا می‌آمدند بهمان سر می‌زدند. خیلی از این اتفاقات می‌افتاد.

یک پسر خیلی کوچک از نیروی دریایی بود به اسم احمدی. وقتی‌که آوردندش بیمارستان، حالش خیلی بد بود. تب کرده بود؛ بالای 41 درجه تب داشت. زخم‌هایش عفونی‌شده بود. من چون دیدم کم سن و سال است و جراحاتش زیاد است، خیلی ازش مراقبت کردم. نمی‌توانست بخوابد. من مرتب می‌رفتم، دستکش یک‌بارمصرف می‌پوشیدم، یک ماده سفیدی می‌زدم به بدنش تا زخم بستر نگیرد.

خیلی زیرو رویش کردم. حالش که بهتر شد، منتقلش کردند. چند وقت بعد، یک روز بچه‌ها آمدند؛ گفتند: یه آقایی به اسم احمدی کارت داره. وقتی رفتم، دیدم همان احمدی است که مجروح بود. خیلی ازم تشکر کرد. تا مدت‌ها نامه تشکر می‌فرستاد.

انتهای پیام/

source

توسط wikiche.com